lمهتا جونlمهتا جون، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

مهتا دختری بی همتا

اوف بر تو ای مریضی ...

دخترکم دوباره مریض شده ... مریضی وحشتناک ..... از بی اشتهایی و  و تب شروع شد . تا به اسهال و استفراق شدید همراه با تب بالا رسید ... چند بار دکتر بردیمش اما فایده ای نداشت ...هرچی میخورد توی معده اش نمیموند  اینقدر بیرون روی داشت که متعجب بودم مگه روده های تو چقدر گنجایش دارن عزیییزم ؟؟؟؟  بردیمش کلینیکی که دکترش اونجا بود گفت که باید سرم بزنه و ازش همونجا آزمایش خون  مدفوع گرفتن و دکتر براش آنتی بیوتیک وریدی و سرم تجویز کرد چون آب بدنش کم شده بود ... الهی بمیرم چقدر گریه کرد وقتی میخواست به دستش آنژوکت بزنن . همش التماس میکرد و از من و باباش میخواست که ببریمش خونه ... یه لحظه آروم و قرار نداشت ...دلم میخواست بشینم و...
31 ارديبهشت 1393

بابایی روزت مبارک ...♥♥♥

دخـتـر کـه بــاشی میـدونـی اَوّلــــیـن عِشــق زنـدگیـت پـــِدرتـه دخـتـــر کـه بــاشی میـدونـی محکــم تــریـن پنــاهگــاه دنیــا آغــوش گــرم پـــدرتـه دخـتــــر کـه بــاشی میـدونـی مــردانــه تـریـن دستــی کـه مـیتونی تو دستــت بگیـــری و دیگـه از هـــیچی نترسی دســــتای گَرم وَ مِهـــــرَبون پـــِدرتـه هر کـجای دنیـا هم بـــاشی چه بـاشه چـه نبــاشه... ♥ بابا یاسر مهربون روزت مبارک ♥ امسال مهتا به سبب رفتن به مهد از قبل خبر داشت که روز پدر کیه .... روز قبل از میلاد حضرت علی (ع) وقتی بابایی رفتیم دنبالش مهد خاله مریم کارت تبریک روز پدر و داد دستش و گفت برو به بابات تبری بگو ...ا...
26 ارديبهشت 1393

از زندگی ..

           دخترکم مهتای من ..... این روزها خیلی خانوم تر شدی .... و البته خیلی به من وابستگیت بیشتر شده .... مدام میای پیشم و بوسم میکنی ...دوست داری بیشتر بغلت کنم و خلاصه بیشتر باهم لاو میترکونیم  تو که عاشق مهد رفتن بودی و حاضر نیستی حتی یک روز هم نری چند روز صبح برای رفتن به مهد بهانه میاوردی که دلم برای مامانم تنگ میشه ... و من بهت این اطمینان رو میدادم که امروز خودم میام دنبالت  تا راضی میشدی حتی خونه مامان جون رو که خیلی دوست داری حاضر نیستی بدون حضور من بری .... مدام میگی مامان خیلی دوستت دارم اصلا عاشقتم مامان و بوس بوس . میگی مامانم ودوست دارم آخه صورتش خی...
24 ارديبهشت 1393

مادر تویی جون پناه من ...

    از چند روز قبل از روز مادر .... هی مهتا میپرسید : کی روز مامان میشه ؟ تا اینکه روز مادر وقتی با بابایی اومدن خونه تا در و باز کردم بابا یاسر یه چیزی در گوشش گفت و مهتا هم سریع گفت : روزت مبارک مامانی ♥ وکارتی رو که مهد بهشون داده بود و بهم داد . دوباره وقتی که رفتیم تو اتاق تا لباسهاش و عوض کنم ازم پرسید : کی روز مامانه .... گفتم امروز دیگه دوباره با اشتیاق بغلم کرد و محکم بوسم کرد و گفت : روزت مبارک مامانی . دیده بود که برای مامان جون هدیه کیف خریده بودیم ... میگفت من میخوام برای مامانم کادو یه کیف بزرگ و خیلی خوشگل بخرم ..... الهی ...عزیز دلم .... نمیدونی امسال با همین کلمات که از زبون تو شنیدم ...
31 فروردين 1393
1